The Cat and the Mouse
The Cat and the Mouse
Once upon a time there was a cat whose name was Linel. It always splashed around in the garden. And it was keen on mice. So it always tried to hunt them in the cellar.
But one day it met a particular mouse, which did not flee from it and smiled at it. So the cat thought: “Is this a strange animal! Normally mice flee when I come along. And I thought mice were ugly. But this one is so sweet and so talkative“. The cat doubted. Perhaps this animal wasn’t a real mouse, since it did not flee and was not afraid of it at all. Sometimes the cat thought: perhaps it is another animal disguised as mouse. But they became friends anyway.
They always played on the meadow and ate mice and cat food together. However, one day the cat thought to go back hunting. It ran through the cellar window into the big cellar and lurked. It hoped that soon a mouse would have come out of the holes. Then it would directly catch and devour it.
Then the mouse came and asked the cat: “Why have you started hunting again? We are friends. I thought you would not hunt mice anymore ….”
Then the cat answered: “It is true that I hunt mice.. but you are something different. For me you are not a mouse anymore.“
The mouse replied: “Of course I am a mouse. If you do not see me as a mouse, you have to decide: for me as mouse or against me as mouse“. Then the cat started thinking and moved back into a corner of the cellar.
Later the cat came back from the cellar corner and approached the mouse by saying: “We are friends. Our friendship is much more important to me than hunting and devouring mice“.

گربه و موش
روزی روزگاری گربه ای بود که اسمش لینل بود. این گربه همیشه در اطراف باغ می گشت. و به موش ها علاقه زیادی داشت. به همین دلیل همیشه سعی می کرد آنها را در زیرزمین شکار کند.
گربه روزی موش خاصی را دید که نه تنها از او فرار نمی کرد بلکه به او لبخند هم می زد. بنابراین گربه فکر کرد که: “این حیوان عجیبی است! معمولا موش ها زمانی که به من می رسند فرار می کنند و تازه من فکر می کردم که موش زشتی باشد، اما این یکی خیلی شیرین و پر حرف است”. گربه به شک افتاد شاید این حیوان یک موش واقعی نباشد زیرا فرار نمی کند و اصلا از او نمی ترسد. گاهی اوقات گربه فکر می کرد: شاید این حیوان، حیوان دیگری باشد و خود را به شکل موش درآورده باشد. اما به هر حال آنها با هم دوست شدند.
آنها همیشه باهم در چمن بازی می کردند و غذای موش و گربه را با هم می خوردند. با این حال روزی گربه فکر کرد که به شکار برگردد. گربه از پنجره زیرمین به سرعت به یک زیرزمین بزرگ رفت و در آنجا در کمین نشست. گربه امیدوار بود که به زودی یک موش از سوراخ بیرون بیاید و بعدا آن را سریعا بگیرد و بخورد.
سپس موش آمد و از گربه پرسید: ” چرا دوباره شکار را شروع کرده ای؟ ما با هم دوست هستیم. من فکر می کردم که دیگر موش ها را شکار نمی کنی …”
بعد از آن گربه پاسخ داد: “درست است که من موش ها را شکار می کنم … اما تو فرق می کنی. تو دیگر برای من یک موش نیستی”.
موش پاسخ داد: “البته که من یک موش هستم. اگر شما من را به عنوان یک موش نمی بینی باید تصمیم بگیری: که با من به عنوان یک موش دوست باشی، و یا برضد من و دشمن من باشی”. سپس گربه فکر کرد و به گوشه ای از زیر زمین رفت.
سپس گربه از گوشه زیر زمین برگشت و در حالی که از کنار موش رد می شد به او گفت: “ما با هم دوست هستیم. رابطه دوستی ما بسیار مهم تر از شکار و خوردن موش ها است.”
…………………………………………………………………………………………………
برای دیدن پست های مشابه و یا مطالعه داستان های بیشتر، اینجا را کلیک کند