The Parrot, the Dove, and the Crow
Once upon a time there was a colourful parrot which loved to fly around the forest. He loved to talk to the other animals by telling them funny stories.
One day a white dove came to the forest. It was new, and did not know anybody in the forest.
So the parrot thought: I will talk to this new, strange bird. It flew down from the tree and sat on a branch. When the dove came, it said: “Hello, new bird, what kind of bird are you?“ The white dove answered: “I am a dove… and I am white and very beautiful“.
At that point the parrot replied: “I am also beautiful. Look at my colourful feathers! All can see me from afar. And then, I am also talkative and funny. When I tell my stories, the other animals start laughing“.
While the parrot and the dove were talking on the branch, another bird came along. It was a pitch-black crow which had just eaten a worm next to a fern and started looking up.
It said to the parrot: “What colourful you are…! Are you sick? Your feathers have all different colours? What did happen to you?“
At that point the parrot answered: “I am not sick. Why should I be sick? I was born as a colourful bird, because I am a parrot. And the parrots are colourful“.
Then the dove said: “Look at me, crow! I am white. I have only one colour, just like you … but I think the parrot is congenial because he is so colourful. I am happy to see so many birds, all of different colours. Don’t you think so?“
The crow answered: “I always thought that the most beautiful birds were the pitch-black crows. But all birds are beautiful: the white ones, the colourful ones, and the black ones “.

طوطی، کبوتر، و کلاغ
روزی روزگاری طوطی رنگارنگی بود که دوست داشت در اطراف جنگل پرواز کند. او همچنین دوست داشت که برای حیوانات دیگر داستان های خنده دار تعریف کند.
روزی کبوتر سفیدی به جنگل آمد، او که تازه وارد بود آنجا هیچ کسی را نمی شناخت.
طوطی با خودش فکر کرد: من با این پرنده عجیب تازه وارد حرف بزنم بنابراین از روی درخت به سمت پایین پرواز کرد و بر روی یک شاخه نشست. وقتی کبوتر آمد، به او گفت: ” سلام، پرنده تازه وارد، تو چه نوع پرنده ای هستی؟” کبوتر سفید پاسخ داد: “من یک کبوتر هستم … من سفید و بسیار زیبا هستم.”
در آن لحظه طوطی هم جواب داد: “من هم زیبا هستم. به این پرهای رنگارنگ من نگاه کن! همه می توانید از دور من را ببینید. و البته من می توانم خیلی حرف بزنم و خیلی هم باحال هستم. وقتی که من برای دیگر حیوانات داستان تعریف می کنم، آنها خیلی می خندند”.
هنگامی که طوطی و کبوتر بر روی شاخه مشغول صحبت کردن بودند، پرنده دیگری پیش آنها آمد. این پرنده یک کلاغ خیلی سیاهی بود که کرمی را در کنار یک سرخس خورده بود و به بالا نگاه می کرد.
سپس کلاغ به طوطی گفت: “تو چقدر رنگارنگ هستی …! آیا مریض هستی؟ پرهای تو رنگ های مختلفی دارند؟ چه اتفاقی برای تو افتاده است؟”
در آن لحظه طوطی پاسخ داد: “من مریض نیستم. چرا باید مریض باشم؟ من از اول به صورت یک پرنده رنگارنگ به دنیا آمده ام، چونکه من یک طوطی هستم و طوطی ها رنگارنگ هستند”.
سپس کبوتر گفت: “به من نگاه کن، کلاغ! من سفید هستم. من تنها یک رنگ دارم، درست مثل تو … اما فکر می کنم طوطی با من شبیه تر باشد زیرا او بسیار رنگارنگ است. من به خاطر دیدن این همه پرنده با این همه رنگ بسیار خوشحالم. آیا تو این جوری فکر نمی کنی؟”
کلاغ پاسخ داد: “من همیشه فکر می کردم که زیبا ترین پرنده کلاغ سیاه است. اما همه پرندگان زیبا هستند: پرندگان سفید، پرندگان رنگارنگ، و آنهایی که سیاه هستند”.
…………………………………………………………………………………………………
برای دیدن پست های مشابه و یا مطالعه داستان های بیشتر، اینجا را کلیک کند