Ladybird, Butterfly And Bee
Once upon the time there was a wonderful ladybird living in a fabulous meadow, which was all green and rich with flagrant flowers. It loved to enter the flowers to smell their flagrance and to talk to them. It did not have many friends because the ladybirds were very few in that meadow.
However, the bees were numerous and all friends with one another. Instead of playing with the bees and forming friendship with them, the ladybird which was not happy and all alone prefered teasing them and laughing at them. And she thought it was funny. When she teased the bees, the bees did not say anything and continued collecting the nectar from the wonderful flowers in the meadow.
As always, one morning the ladybird set out from her usual residence and went around teasing the bees. She saw a small bee coming along, and laughingly told her: “He, he, he…. How awful you are! You are full of yellow and black stripes. Look at me! I am much more beautiful, all red, with black splotches.”
Unusually, this bee responded mockingly to the ladybird and said: “He, he, he … And do you really think you are so beautiful? Look at the perfect stripes on my small body; they are yellow like the sun and black like the night. But you have badly arranged and haphazard splotches whereas my shapes are absolutely perfect”.
For the ladybird it seemed strange to have a bee answer back. It was the first bee who had had the courage to do so by saying something and laughing about it. The ladybird was angry.
Suddenly, a beautiful butterfly with coloured wings appeared. It had coloured spots and stripes on its wings, gleaming in the sunlight. The ladybird waso verwhelmed, and asked the butterfly: “How can you have stripes and spots at the same time?”
Then the butterfly answered with a smile: “All creatures are different. They have different colours, different shapes, and are able to do different things. But they are all beautiful …. You are beautiful with your splotches. The bee is beautiful with its stripes. And I am beautiful as well with my mixture of stripes and spots. The world is beautiful because it has so many differnt shapes and colours.”

کفشدوزک ، زنبور عسل، و پروانه
روزی روزگاری در یک چمنزار فوق العاده که کاملا سرسبز و سرشار از گل های رنگارنگ زیبا بود، کفشدوزکی زندگی می کرد. کفشدوزک دوست داشت که وارد گل ها شود تا آنها را بو بکشد و با آنها حرف بزند. کفشدوزک با توجه به اندازه بسیار کوچکی که داشت در آن چمنزار بزرگ دوستان زیادی نداشت.
با این حال، تعداد زیادی از زنبورها همگی با هم دوست بودند. اما کفشدوزک به جای بازی با زنبورها و ایجاد رابطه دوستی با آنها، به خاطر اینکه در آنجا خوشحال نبود و کاملا تنها بود ترجیح می داد آنها را مسخره و اذیت کند و به آنها بخندد. و با خود فکر می کرد که کار با مزه ای انجام می دهد. کفشدوزک که زنبورها را مسخره می کرد، زنبورها به جای اینکه چیزی بگویند به جمع آوری شهد گل ها در چمنزار ادامه می دادند.
مثل همیشه، یک روز صبح کفشدوزک از محل زندگی خود کارهای همیشگی خود یعنی مسخره کردن و اذیت کردن زنبورهای دیگر را شروع کرد. او یک زنبور کوچک را دید که از آنجا رد می شد و با حالت خنده و تمسخر به او گفت: “هه ، هه، هه، … چقدر تو زشت و وحشتناک هستی! بدن تو پر از خط های زرد و سیاه است. به من نگاه کن! من خیلی از تو زیباترم، تمام بدنم قرمز رنگ است که با خال های سیاه رنگ زیبا شده است.”
این زنبور به صورت غیر منتظره و با حالت تمسخرآمیز به کفشدوزک پاسخ داد و گفت: “هه ، هه، هه، … تو فکر کردی که خیلی زیبا هستی! به پوست راه راه زیبای بدن کوچک من نگاه کن؛ آنها مانند خورشید زرد و مانند شب سیاه رنگ هستند. اما بدن تو به صورت خیلی بد و نامنظمی طراحی شده در حالیکه بدن من کاملا بی نقص است.”
این موضوع برای کفشدوزک عجیب و غریب به نظر می رسید. این زنبور اولین زنبوری بود که شجاعت و جسارت انجام کاری را با گفتن چنین چیزی و با خندیدن در مورد آن داشت. به همین دلیل کفشدوزک عصبانی شد.
ناگهان پروانه ای زیبا با بال های رنگارنگ ظاهر شد که خال های رنگی و راه راه زیبایی روی بال های خود داشت و در زیر نور خورشید می درخشید. کفشدوزک خیلی شوکه شد و از پروانه پرسید: “چگونه می تواند همزمان بدنی راه راه با خال های رنگارنگ داشته باشد؟”
پروانه با لبخند پاسخ داد: “موجودات با هم متفاوت می باشد. آنها دارای رنگ های مختلف، و اشکال مختلف می باشند که می توانند کارهای متفاوتی را نیز انجام دهند. اما همه آنها زیبا هستند…. شما با خال های خود زیبا هستید. زنبورها با بدن راه راه خود زیبا هستند. و من هم با ترکیبی از بدن راه راه و خال خال زیبا هستم. جهان زیبا است زیرا بسیاری از اشکال و رنگ های مختلف در آن وجود دارد.”
…………………………………………………………………………………………………
برای دیدن پست های مشابه و یا مطالعه داستان های بیشتر، اینجا را کلیک کند