Home ➡️ English Learning Tips ➡️ داستان کودکان؛ جینجر زرافه

داستان کودکان؛ جینجر زرافه

👁 Views: 4,072

«جینجر زرافه و سفر به دنبال امید» داستانی دوست‌داشتنی و آموزنده درباره دوستی، همدلی و نجات در زمان بحران است. این داستان زیبا که در قلب طبیعت وسیع بیابان ساوانای آفریقا جریان دارد، ما را با جینجر زرافه، یک قهرمان مهربان و باهوش، آشنا می‌کند. جینجر با قد بلند و گردن درازش نه تنها غذای خودش را پیدا می‌کند، بلکه همواره آماده کمک به دیگران است. وقتی خشکسالی طولانی باعث می‌شود حیوانات ساوانا با کمبود غذا و آب مواجه شوند، جینجر و دوستش میکی میمون تصمیم می‌گیرند برای حل مشکل اقدام کنند. این داستان با شخصیت‌پردازی دوست‌داشتنی و موقعیت‌های جذاب، نشان می‌دهد که چگونه با همکاری و امید، حتی بزرگ‌ترین مشکلات قابل حل هستند. این قصه شگفت‌انگیز همراه با پیام‌های عمیق درباره اهمیت طبیعت، دوستی و مقاومت در برابر چالش‌ها، گزینه‌ای ایده‌آل برای داستان‌گویی به کودکان است که ذهن‌شان را به رویایی از دنیای وحش و ماجراجویی باز می‌کند.

Ginger; the Giraffe
Ginger; the Giraffe
نام داستان جينجر زرافه (Ginger; the Giraffe)
نویسنده تی، آلبرت (T.Albert)
انتشارات Monkey Pen
تصویر سازی maaillustrations.com
ترجمه، بازنویسی، گویندگی، و آماده‌سازی ویدیو احمد عثمانی

روزی روزگاری زرافه‌ای به نام جینجر، در یکی از بیابان های آفریقا به نام ساوانا زندگی می کرد. مثل همه زرافه‌ها، جینجر گردن و پاهای بلندی داشت. به خاطر قد بلندش، می‌توانست از برگ‌های بالای درختان ساوانا غذا بخورد. ساوانا در آفریقا منطقه‌ای است با علف‌های فراوان و تعدادی درخت. حیوانات دیگر مثل گورخرها و آهوها نمی‌توانستند به جایی که جینجر می‌رسید، برسند. اما جینجر همیشه غذایش را پیدا می‌کرد. او عاشق برگ‌ها و جوانه‌های تازه درختان بود.

یک روز، جینجر مشغول خوردن برگ‌های مورد علاقه‌اش بود و چند زرافه دیگر هم در کنارش بودند. آن روز آفتابی روشنی بود و هیچ ابری در آسمان نبود. مدت‌ها باران نباریده بود، بنابراین علف‌ها خشک شده بودند. ناگهان، صدایی از پایین پاهای بسیار بلندش شنید: دوستش، میکی میمون بود. میکی سعی می‌کرد چیزی بگوید، اما جینجر نمی‌فهمید چه می‌گوید. میکی خیلی خسته به نظر می‌رسید. “چی شده؟” جینجر پرسید. جینجر یک زرافه بسیار مهربان بود و دوست داشت به همه کمک کند. ناگهان میکی بر زمین افتاد!

جینجر علاوه بر مهربانی، باهوش هم بود. او فهمید که اتفاقی افتاده است. میکی نتوانسته بود چیزی برای خوردن پیدا کند و خیلی گرسنه بود. جینجر برگ‌ها و جوانه‌های تازه و نرمی از بالای درختی که داشت از آن غذا می‌خورد، گاز گرفت و کمی از آن‌ها را روی زمین کنار میکی انداخت. بعد با سم پای یکی از پاهای بسیار بلندش کمی به میکی زد. “برو بیدار شو، میکی!” جینجر گفت. “چیزی برای خوردن پیدا کردم.” آهسته-آهسته میکی نشست و کمی خورد.

 

پس از مدتی که میکی حالش بهتر شد، جینجر ازش پرسید: “چی شده، میکی؟ چرا اینقدر گرسنه‌ای؟ چرا نمی‌تونی چیزی برای خوردن پیدا کنی؟” میکی گفت: “مدت‌هاست که باران نباریده و حالا غذایی باقی نمونده.” “این خوب نیست،” جینجر گفت. “بقیه حیوانات چی می‌گن؟” “کسی نمی‌دونه چی کار کنه،” میکی جواب داد. “همه گورخرها، آهوها و فیل‌ها نگران علف خشک شدن.” بعضی از آن‌ها دارن به سمت جنگل حرکت می‌کنن.” “این سفر طولانی است،” جینجر گفت. “تو هم می‌خوای باهاشون بروی؟”

“نمی‌دونم،” میکی جواب داد. “فکر می‌کنی باید چی کار کنیم؟” جینجر کمی فکر کرد و ناگهان ایده‌ای خوب به ذهنش رسید. “باید برویم با لئو شیر صحبت کنیم. او باهوش‌ترین حیوان ساوانا است!” میکی خیلی خسته بود که راه برود، پس جینجر دعوت کرد که روی پشت خودش سوار شود. “محکم به گردنم بچسب،” جینجر گفت. “چیز زیادی برای چسبیدن داری!” میکی شوخی کرد. جینجر خندید. “درست می‌گی. من بلندترین گردن آفریقایی دارم!” پس آن‌ها سفرشان را به سمت آن طرف ساوانا برای پیدا کردن لئو شروع کردند.

جینجر و میکی شانس آوردند! لئو روی سنگی نشسته بود و وقتی از میان علف‌ها رد می‌شدند، به راحتی دیده می‌شد. “سلام، لئو!” هر دو فریاد زدند. لئو داشت خوابیده بود و وقتی آن‌ها او را بیدار کردند، کمی عصبانی بود. اما با ادب بود و گفت: “سلام جینجر و میکی. چرا کل ساوانا رو پیاده کردید؟ فقط برای اینکه منو بیدار کنید؟” اما شوخی می‌کرد؛ روی صورتش لبخندی بود. “میکی می‌گه که به خاطر اینکه خشکسالی شده، غذایی توی ساوانا نمونده،” جینجر گفت. “ایده‌ای داری؟”

لئو کمی فکر کرد. گفت: “ما نمی‌تونیم در مورد باران کاری بکنیم. زودتر یا دیرتر باران میاد، ولی نمی‌تونیم مطمئن باشیم کی میاد. وقتی باران بیاد، تمام گیاهان دوباره رشد می‌کنن و برای همه غذای زیادی پیدا می شود.” کمی بیشتر فکر کرد. “تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که همه به سمت جنگل حرکت کنند،” ادامه داد. “آنجا چیزهای بیشتری برای خوردن هست، اما می‌دونم سفر طولانی است و خیلی ساده نیست. شاید روزها طول بکشه تا به اونجا برسن.”

جینجر و میکی به هم نگاه کردند و بعد به لئو نگاه کردند. “مرسی، لئو،” جینجر گفت. “احتمالاً بهترین کار اینه که همه سعی کنن به سمت جنگل بروند.” خداحافظی کردند و دوباره به طرف ساوانا برگشتند.
حالا باید همه حیوانات رو جمع می‌کردند تا سفر طولانی شروع شود. جینجر نیازی نداشت که همراهشون برود چون درختان بلندش غذای کافی داشتند. اما او دوست خوبی بود و می‌خواست تا حد ممکن کمک کند. آنها به سمت درختان مورد علاقه‌اش رفتند و حدس بزنید چی دیدند؟

همه حیوانات اونجا جمع شده بودند و منتظر جینجر و میکی بودند! “چرا همه اینجام؟” جینجر پرسید. “ادی عقاب به ما گفت که شما می‌خواین ما رو به لبه جنگل ببرید،” یک گورخر گفت. “چطور فهمید؟” میکی پرسید. “صدای شما رو وقتی با لئو صحبت می‌کردید شنید،” یک آهو جواب داد. “پس همه تصمیم گرفتن که با هم به سمت جنگل بروند؟” جینجر پرسید. “بله،” همه جواب دادند. “اگه به ما کمک کنی که به اونجا برسم،” یکی از فیل‌ها اضافه کرد. “البته که کمک می‌کنم،” جینجر گفت. “من دوستتون هستم.”

پس آن‌ها سفر بزرگشان را از ساوانا به سمت جنگل شروع کردند. آفتاب خیلی گرم بود و هیچ غذایی وجود نداشت و جایی برای نوشیدن آب هم نبود. و بعد چیزی شنیدند. صدای رعد بود! “رعد!” همه فریاد زدند. رعد برای حیوانات ساوانا خیلی ترسناک بود. می‌تونید حدس بزنید چرا؟ آتش! گاهی صاعقه به علف‌های خشک می‌خوره و کل ساوانا آتش می‌گیره. بعد همه مجبورند فرار کنند. و دقیقاً همین اتفاق افتاد. “آتش!” فریاد زدند. بوی آتش را می‌شد احساس کرد. و حالا داشت به سمت آن‌ها می‌آمد!

جینجر باید سریع فکر می‌کرد. به خاطر قد بلندش، می‌تونست دورتر از همه حیوانات ببیند. گردنش را تا جایی که می‌شد بلند کرد. حالا جایی را دید که آتش نبود. “سریع!” گفت. “همه به این سمت بدودن.” همه حیوانات دنبالش رفتند و تا جایی که می‌شد دویدند. زودتر از خطر خارج شدند. متوقف شدند و دوباره دور هم جمع شدند. “همه اینجا هستن؟” جینجر پرسید. می‌خواست مطمئن شود که همه ایمن هستند. همه حیوانات اطراف را نگاه کردند؛ همه آنجا بودند.

و بعد اتفاق شگفت‌انگیزی افتاد. “یه قطره احساس کردم،” یک گورخر گفت. “منم همینطور،” یک آهو گفت. باران بود! بالاخره! همه خیلی خوشحال شدند. شروع کرد باران باریدن و کمی بیشتر و کمی بیشتر. باران آتش را خاموش کرد و دیگر نیازی به فرار نبود. و باران چاه‌های آب را پر کرد و باعث شد گیاهان دوباره رشد کنند، پس دیگر نیازی به سفر طولانی به سمت لبه جنگل نبود. همه زودتر غذای کافی و آب خواهند داشت. پس جینجر، زرافه، به درخت مورد علاقه‌اش برگشت و ادامه داد به خوردن برگ‌ها و جوانه‌ها.

 

برای مشاهده مطالب مرتبط کلیک کنید

1 thought on “<span style="direction: rtl; text-align: right; font-family: 'Vazirmatn', Tahoma, Arial, sans-serif;">داستان کودکان؛ جینجر زرافه</span>”

Leave a Comment

Scroll to Top