A Short Story: The Clever Crow
داستان کوتاه: کلاغ باهوش
…………………………………………
Once upon a time there lived a crow. She had built her nest on a tree. At the root of the same tree, a snake had built its home.
روزی روزگاری در سرزمینی دور کلاغی بود که بر روی درختی لانه داشت. در همسایگی این درخت ماری هم برای خودش خانه ای ساخته بود.
Whenever the crow laid eggs, the snake would eat them up. The crow felt helpless. “That evil snake. I must do something. Let me go and talk to him,” thought the crow.
هر وقتی که کلاغ تخم میگذاشت مار هم اون ها رو می بلعید. کلاغ درمانده شده بود. با خود میگفت: “اون مار لعنتی، باید کاری کنم.” بهتره برم و باهاش رو در رو صحبت کنم.
The next morning, the crow went to the snake and said politely, “Please spare my eggs, dear friend. Let us live like good neighbors and not disturb each other.”
صبح روز بعد کلاغ پیش مار رفت و محترمانه به او گفت: “لطفاً از تخم هایی که میگذارم چشم پوشی کن. بگذار تا کنار هم مثل همسایه های خوب زندگی کنیم و مزاحم همدیگر نشویم.”
“Huh! You cannot expect me to go hungry. Eggs are what I eat,” replied the snake, in a nasty tone.
The crow felt angry and she thought, “I must teach that snake a lesson.”
مار با لحنی زننده و صدایی بلند خندید و گفت: “تو که انتظار نداری من گرسنه بمونم؟ تخم های یک کلاغ غذای مارهاست.” کلاغ عصبانی شد و با خود گفت: “باید به او درسی بدهم!”
The very next day, the crow was flying over the King’s palace. She saw the Princess wearing an expensive necklace. Suddenly a thought flashed in her mind and she swooped down, picked up the necklace in her beak and flew off to her nest.
روز بعد کلاغ در حال پرواز بالای آسمان کاخ پادشاه بود. او بر گردن شاهزاده گردنبند بسیار گران قیمتی را دید. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. پایین رفت و گردنبند را از شاهزاده دزدید و به سمت لانه اش پرواز کرد.
When the Princess saw the crow flying off with her necklace, she screamed, “Somebody help, the crow has taken my necklace.”
پرنس وقتی کلاغ را دید فریاد زد و گفت: کمک! کمک کنید! اون کلاغ گردنبند مرا دزدید!
Soon the palace guards were running around in search of the necklace. Within a short time the guards found the crow. She still sat with the necklace hanging from her beak.
بلافاصله گاردهای محافظت از قصر به جنگل مجاور رفتند و دنبال گردنبند گشتند. خیلی زود کلاغ را دیدند که بر روی شاخه ای نشسته و گردنبند هنوز از منقارش آیزان است.
The clever crow thought, “Now is the time to act.” And she dropped the necklace, which fell right into the snake’s pit of house.
کلاغ باهوش با خودش گفت: “الآن وقتشه که کاری کنم.” و گردنبند را داخل سوراخ مار انداخت.
When the snake heard the noise, it came out of its pit of house. The palace guards saw the snake. “A snake! Kill it!” they shouted. With big sticks, they beat the snake and killed it.
وقتی مار سر و صداها را شنید از سوراخ بیرون آمد. ناگهان یکی از محافظین با ترس فریاد زد: “مار! بکشیدش!” و با چوب های بزرگ به جان مار افتادند و او را کشتند.
Then the guards took the necklace and went back to the princess. The crow was happy, “Now my eggs will be safe,” she thought and led a happy and peaceful life.
سپس محافظین گردنبند را برداشتند و به سمت قصر برگشتند. کلاغ حالا خوشحال است. با خوشحالی گفت: حالا تخم ها و جوجه هایم در امان هستند و با خوشحالی به زندگی اش ادامه داد.